Web Analytics Made Easy - Statcounter

گروه ورزشی خبرگزاری دانشجو-محمدصالح سلطانی؛ مسیرم را که می‌پرسد و مقصدم را که متوجه می‌شود، به پهنای صورت لبخند می‌زند و می‌گوید:« رفتی به جای منم شعار بده!» از آن فوتبالی‌های تیر است و استادیوم‌نشین‌های خاص. کمی که می‌گذرد و بقچه خاطراتش را که باز می‌کند، اثر چهل سال زندگی و خاطره‌بازی با فوتبال بیرون می‌زند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

از معدود ایرانی‌هایی است که سر ِ شش‌تای معروف توی امجدیه بوده. می‌گفت آن روز از امجدیه تا خانه مادربزرگش در خیابان پیروزیِ امروزی را پیاده آمده و با مردم علیه تیم تاج شعار داده. تقریباً دست روی هر بازی و اتفاق مهمی که گذاشتم، او آنجا بوده. از مراسم افتتاحیه بازی‌های آسیایی 1354 تهران بگیر تا بازی ایران-اسرائیل معروف 1348. آن‌قدر با او از فوتبال و ورزشگاه و پرسپولیس و استقلال و تیم‌ملی گفتم که نفهیدم چطور رسیدیم به در اصلی ورزشگاه آزادی. بهترین شروع برای یک روز فوتبالی.

آفتاب به وسط آسمان رسیده و بساط دست‌فروش‌های دم در را حسابی داغ کرده. بوق و پرچم دارند و کلاه‌هایی به رنگ سبز و سفید و قرمز. یک کلاه و یک پرچم می‌خرم تا بیشتر شبیه عشق فوتبال‌هایی بشوم که وسط عید هم راه ورزشگاه را بهتر از هر جایی بلدند. خط روان جمعیت از ایستگاه مترو و پایانه اتوبوس کشیده شده تا گیت‌های بازرسی. یک عده بوق می‌زنند، یک عده فریاد و یک عده هم زنگ، برای پیدا کردن رفقایشان! یکی دوتا چینی هم خیل شیک از تاکسی‌هایشان پیاده می‌شوند و با انگلیسی ِ دست و پا شکسته، در ورزشگاه را پیدا می‌کنند. یعنی آمده‌اند که ببرند؟ محال است!

تجربه هزار رنگ ِ بحران و فاجعه و تراژدی در آزادی، همه را به این فهم مشترک رسانده که باید برای تامین امنیت ورزشگاه مراقب همه‌چیز،دقیقاً همه‌چیز بود. بازرسی‌های بدنی سفت و دقیق است، چیزی شبیه بازرسی‌های بیت رهبری. اجازه ورود فلاسک چای و خوراکی‌های حجیم را نمی‌دهند. حتی بطری آب‌معدنی هم ممنوع است. هرچیزی که از نظر تئوریک امکان و توان پرتاب شدن به وسط زمین را داشته‌باشد توسط سربازهای جوان حراست ورزشگاه توقیف می‌شود. یکی دو نفر مانده بود به نوبت بازرسی من، که دیدم آقای سرباز اجازه ورود به یک جوان را نداده. چرا؟ چون بوق‌هایش قرمز هستند. اول فکر کردم شوخی می‌کند و می‌خواهد استقلالی‌بازی در بیاورد؛ اما طولی نمی‌کشد که می‌فهمم نه، اینجا هرچیزی که نماد تیم‌ملی نباشد، خاصه هر نشان و نمادی که بوی قرمز و آبی بدهد، به دلیل احتمال ایجاد دعوا ، ممنوع است.

ساعتی که می‌رسم، برای نشستن در طبقه اول ایده‌آل است. بیش از سه‌ساعت تا آغاز بازی مانده و فقط تیفوسی‌ها، یا آن‌ها که به هیچ وجه تحمل طبقه دوم را ندارند الان اینجا هستند. بازرسی دوم را که رد می‌کنم، حجم سبز چمن آزادی رخ نشان می‌دهد. از چیزی که در تلویزیون دیده می‌شود باشکوه‌تر است و خواه‌ناخواه حال خوب تزریق می‌کند. جایم را کنار رفقا پیدا می‌کنم؛ توده خاکی،چرک و خاکستری‌رنگی که بقایای یک صندلی شیک و مدرن پلاستیکی از انتهایش پیداست! انبوه پوست تخمه، پوسته بستنی و انواع زباله در طرح‌ها و رنگ‌های متنوع زیر پای من و بقیه است. راهروهای بین صندلی‌ها هم آن‌قدر کوچک و سخت‌گذر هستند که هر بار ورود و خروج از آن‌ها یا با هزاربار «ببخشید،عذرمیخوام» گفتن همراه است، یا پریدن با کفش روی صندلی‌ها، به عبارتی پا گذاشتن روی جایی که مردم قرار است بنشینند!

تماشای استادیوم از نزدیک، تصویر تازه‌ و متفاوتی در ذهن آدم می‌سازد. تصویری کوچک‌تر از آن‌چه تلویزیون ساخته. زمینش در دسترس است، نزدیک است، قابل لمس است. برخلاف چیزی که از تلویزیون دیده می‌شود. رسانه تصویری دور، دست‌نیافتنی و بزرگ از ورزشگاه و فوتبال و بازی ملی برایمان ساخته. تلویزیون، با جادوی قاب‌بندی و تدوین، استاد بزرگ‌کردن چیزهای کوچک، و کوچک‌کردن چیزهای بزرگ است.

تقریباً نصف ورزشگاه پر شده و حدود دو ساعت تا بازی وقت داریم. به این فکر می‌کنم که انگار کی‌روش همه ما را به بردن، گل‌نخوردن و البته کم گل‌زدن عادت داده. می‌دانیم تیمش اگر گل بزند، محال است گل بخورد و البته گل دیگری بزند. بازی حتی اگر دوهزار دقیقه هم باشد، با گل اول تیم ملی تمام می‌شود و همه می‌توانند بروند خانه‌هایشان. تیم‌ او هر بازی بهتر از قبل دفاع می‌کند و هربازی بیشتر از قبل رقبایش را ناامید. بازی با قطر در سوم فروردین، به‌مراتب پخته‌تر از آخرین بازی تیم ملی پیش از آن بود. سنجیده و محکم. طوری که آدم خیال می‌کند این بچه‌ها صد سال است هم‌بازی هستند و صدسال است زیر دست کی‎‌روش تمرین می‌کنند. چه زمانی را به‌یاد می‌آوریم که تیم ملی ما این‌قدر راحت و بی‌دردسر برده‌باشد و حرص‌مان نداده‌باشد؟ همین یک دستاورد، همین حرص‌ندادن و راحت‌بردن، برای کل کارنامه شش‌ساله مرد پرتغالی در ایران، کافی نیست؟

آرام‌آرام تیم‌ها می‌آیند برای گرم‎‌کردن. لیپی پشتش به ماست. با کت و شلوار مشکی و موهای یکدست سفید. همه که نه، اما خیلی‌ها دوستش دارند و تشویقش می‌کنند. برای ما هم دستی تکان می‌دهد. حدود هزار طرفدار چینی هم ضلع شمالی ورزشگاه‌ را قرمز کرده‌اند و گاهی پرچمی تکان می‌دهند و سروصدایی می‌کنند؛ که البته با پاسخ قاطع اما مودبانه ما مواجه می‌شوند. بچه‌های تیم ما هم می‌آیند. دسته‌دسته توی زمین پخش می‌شوند و آخرین تمرین قبل بازی را زیر نظر دستیاران کی‌روش برگزار می‌کنند. صدای ضرب توپ روی ساق‌هایشان را می‌شنویم و از اینجا، جزئیات بازی‌شان را می‌بینیم. همه‌چیز طبیعی و عادی است. خیلی خیلی معمولی‌تر از چیزی که از قاب تلویزیون دیده می‌شود. سرعت توپ‌هایشان به‌مراتب کندتر از تصاویر و تصور است. این انگار اثر جزئیات است. هر پدیده‌ای اگر تمام و کمال و با جزئیاتش دیده شود، دیگر افسانه‌ای نیست. دیگر اسطوره‌ای نیست. فوتبال هم همین است. تمام رازآلودگی‌اش به پنهان بودن ریزه‌کاری‌ها در قاب تصویر است. شکوه انگار در کلی‌نگری‌ است.حضور استادیوم، راز فوتبال را می‌گیرد اما آنقدر شور و هیجان و انرژی به‌جایش می‌دهد که دوباره همه‌چیز در پشت پرده‌ی عشق به تیم محبوب، پنهان شود.

کمتر از نیم‌ساعت تا آغاز بازی مانده و ورزشگاه حالا دیگر یک دیگ جوشان پر از جمعیت شده. تمام سکو‌ها، حتی جایگاه ویژه و جایگاه کناری تیم مهمان به تصرف هواداران تیم‌ملی درآمده. عده زیادی در انتهای طبقه دوم ایستاده‌اند و آنهایشان که بی‌کله‌تر بودند، رفته‌اند روی لبه‌های بالایی ورزشگاه نشسته‌اند. نگرانشان هستم و بلند می‌گویم:« خداکنه اتفاقی براشون نیفته.» یک نفر از پشت، سری بالا می‌اندازد و می‌گوید:«نگران نباش. ارتفاعی نداره. بیفتن هم طوری‌شون نمیشه.» انگار که نشستن آدم‌ها روی لبه‌ی ورزشگاه و روی پایه‌های نورافکن، عادی‌ترین اتفاق ممکن در آزادی باشد.

داور سنگاپوری سوت را که می‌زند، کلاهم روی سرم است و پرچم را گرفته‌ام بالا. دیگر زمان آن رسیده که آزادی را برای چشم‌بادامی‌ها جهنم کنیم. یک لیدر رفته پشت بلندگویی که نمی‌دانم کجاست و دارد مدام دستورهای تشویقی برای ما هواداران صادر می‌کند. بلند شوید، بنشینید، چپ و راست بشوید، ایسلندی بروید و از این مدل خرده‌فرمایش‌ها. از بین همه اینها اما «ایسلندی» یک چیز دیگر است. تشویقی که آرام و با دست‌زدن‌های پر مکث شروع می‌شود و به هیاهویی بی‌امان می‌رسد. صدای «هو»ی مردم وسط تشویق ایسلندی، موج برمی‌دارد و پژواکش، تن خودمان را هم می‌لرزاند، چه برسد به حریف. مردم اما خیلی حال و حوصله گوش کردن به خرده‌فرمایش‌ها را ندارند. کار خودشان را می‌کنند و بوق خودشان را می‌زنند. تیم ملی سالهاست با همین الگو در آزادی نتیجه می‌گیرد.

جایی که ما نشسته‌ایم، در نیمه اول می‌شود سمت دروازه چین. و این یعنی اگر در این نیمه به گل برسیم، دیدنش برای ما لذت‌بخش‌تر است. خدا خدا می‌کنم همین نیمه دوسه تا بزنیم و کار را تمام کنیم. نمی‌شود. دروازه‌بان چین یکی‌دوتا را می‌گیرد و یکی‌دوتا را خودمان خراب می‌کنیم. انواع تشویق‌ها را تست می‌کنیم. انواع سرودهایی که حاصل انباشت تجربه سال‌های سال بوق زدن و جیغ‌کشیدن برای تیم ملی است. روی صندلی 18 جایگاه 20 نشسته‌ام و فکر می‌کنم لابد همین یک صندلی قد ِ یک کتاب، خاطره و داستان در خودش دارد. همین صندلی که سالها آدم‌های مختلفی، با امیدها و شوق‌ها و قصه‌های خاص خودشان، آمده‌اند و رویش نشسته‌اند و تخمه شکسته‌اند و رفته‌اند. شاید هزار قطره اشک روی همین صندلی 18 جایگاه 20 ریخته شده باشد، شاید از هزار لبخند پذیرایی کرده‌باشد. و من، امروز و اینجا دارم قصه دیگری را برای سینه پر حکایت این صندلی می‌سازم.

نیمه‌اول خیلی زودتر از آن‌چه فکرش را می‌کردم تمام می‌شود. صفر صفر. هیچکس اما اضطراب ندارد. همه می‌دانند تیم ما امروز گل‌نزده از زمین بیرون نمی‌آید. آفتاب می‌زند توی چشمم و حسابی تشنه می‌شوم. دست‌فروش‌های لباس‌فرم‌دار، از وسط این‌همه آدم ِ به‌هم تنیده راه باز می‌کنند و آب‌های شبیه ِ ساندیسِ مخصوص ورزشگاه را دانه‌ای 1500 می‌فروشند به خلق‌الله. بستنی و تخمه هم هست. فقط ای‌کاش کسی به حال این حجم زباله فکری می‌کرد. فروش سیگار در ورزشگاه ممنوع است اما غلیظ‌ترین بوی سیگار عمرم را روی همین سکوهاست که تجربه می‌کنم. در دقایقی از بازی حس انباشتگی توده دود در گلویم را دارم و تصور می‌کنم همین حالاست که راه گلویم با این غلظت نیکوتین، بسته شود. هیچ‌کس مراعات هیچ‌کس را نمی‌کند. انگار اینها قواعد بدیهی ورزشگاه هستند. رعایت بهداشت و مشکل داشتن با دود سیگار و جمع‌آوری پوست تخمه از مصادیق سوسول‌بازی محسوب می‌شوند. اعتراضی نمی‌کنم.

نیمه دوم، تیم ملی آمده طرف ما. وریا غفوری سمت ما بازی می‌کند و این یعنی می‌توانم حرکات حداقل یک‌نفر را با جزئیات زیر نظر بگیرم. هنوز گرم نشده‌ایم و داریم اولین تشویق‌های نیمه‌دوم را می‌سازیم که توپی توی محوطه جریمه چین بالا می‌رود و بی‌ آن‌که ببینیم دقیقاً چه شد و چه‌کسی گل زد و اصلاً چطوری توپ رفت توی دروازه، همراه با بقیه داد می‌زنیم گللللل! و بعد تصویر یک بازیکن چین که پخش زمین شده و کمک‌داوری که انگار مورد اصابت یک شیء خطرناک قرار گرفته. خطر محرومیت و به‌جنجال کشیدن بازی اما با بلندشدن کمک‌داور ، رفع می‌شود. سهم ما جایگاه بیستی‌ها از تماشای گل بازی، تقریباً هیچ است. گوینده ورزشگاه‌ هم که انگار خوابیده. نه گل را می‌گوید، نه تعویض‌ها را و نه حتی تعداد تماشاگران را. اسکوربورد هم از گوینده بدتر. این می‌شود که گل مهدی طارمی را تا رسیدن به ایستگاه متروی ورزشگاه آزادی، نمی‌بینیم.

چینی‌ها به معنای کلمه چیزی برای از دست دادن ندارند و به قول گزارش‌گر حماسی دوران ما، سراپا حمله شده‌اند. توپ‌شان که می‌آید سمت راست دفاع تیم‌ملی، امان‌شان نمی‌دهیم. با بوق، داد و یا جیغ تمرکزشان را به نابودی می‌کشانیم. اثبات علمی ندارد اما من تقریباً مطمئنم اگر چین در پایان بازی حتی یک شوت در چارچوب هم نداشته، حداقل نصفش به‌خاطر داد و فریاد‌های ما بوده. با خودم فکر می‌کنم این برد تیم ملی، با همه بردهایش برای من فرق خواهد داشت. چون که خودم، بخشی از آن بوده‌ام. بخشی از تشویقی که به تیم روحیه داده و تخریبی که تمرکز حریف را حسابی به هم ریخته. من و این همه طرفدار که امروز اینجا هستیم، در برد تیم ملی کشورمان سهیم هستیم و این، حس خیلی خوبی به آدم می‌دهد.

توان تحلیل و آنالیز فوتبال، که به طور پیش‌فرض در همه ما ایرانی‌ها هست، انگار در ورزشگاه خیلی بیشتر از جای دیگر مجال رشد پیدا می‌کند. اگرچه هرچقدر تلاش می‌کنم نمی‌توانم فرم سیستم 4-1-4-1 تیم ملی را تشخیص بدهم اما تقریباً دست روی هرکس که می‌گذاریم و می‌گوییم باید تعویض شود، می‌شود. هم قوچان‌نژاد که انگار امروز سنگین است و طراوت ندارد، هم جهانبخش که او هم مثل رضا. این وسط فقط مصدوم شدن وریا غفوری، بازیکن سمت ما،کمی حال‌گیری است. رامین رضاییان هم که جایش می‌آید، آنقدر میل به نفوذ دارد که عملاً جلوی ما خالی می‌شود و نزدیک‌ترین ملی‌پوش به ما علیرضا بیرانوند است. کسی که وقتی توپ در دستانش آرام می‌گیرد، ناخودآگاه تشویقش می‌کنیم.

تمام طول بازی که نه، اما هروقت چشمم به مارچلو لیپی می‌افتد، جایش ثابت است. پیرمرد ایستاده‌ کنج سمت راست محوطه‌ی مربیان و فقط نگاه می‌کند. انگار او هم می‌داند که سوت پایان بازی را نه داور، که تیم ایران با اولین گلش می‌زند. تیمش هیچ نشانی از تیم مربی قهرمان سال 2006 جهان ندارد. به‌جز یک توپ، سر هیچ صحنه‌ای دلمان را نمی‌لرزاند. تیم چین آن‌قدر آرام و مودب آمده و مثل یک بچه خوب باخته که آدم اصلاً دلش نمی‌آید چیزی بهش بگوید.

پنج‌،شش دقیقه آخر را، به فرمان آقای لیدر ایستاده دنبال می‌کنیم. نود دقیقه که تمام می‌شود، داور پنج دقیقه وقت تلف‌شده می‌گیرد. پنج دقیقه هم اما جز یک ضربه ایستگاهی شکست‌خورده برای چین و یکی دو موقعیت از دست رفته برای ما، چیز خاصی ندارد. داور سنگاپوری سوت را که می‌زند، چیزی که از همان اول منتظرش بودیم محقق شده. یک برد آرام و یک‌گله و راحت. بچه‌ها را صدا می‌زنیم. سمت جایگاه ما هم می‌آیند. مثل این خارجی‌ها، بدون شعار و فقط با دست‌زدن تشویق‌شان می‌کنیم. ابراز احساسات می‌کنند. احتمالاً خوب می‌دانند که برای این هشتاد، نود هزار هواداری که امروز اینجاست، آن‌ها سربازانی هستند که باید ببرند چون باید ببرند. و این چیزی است که جز این نباید باشد. باید ببرند تا این همه آدم، خوشحال و با انرژی مثبت بروند خانه‌هایشان، کنار خانواده‌هایشان و بخندند و بخندند و عید را خوش بگذارنند.

خورشید رفته پشت دیگ جوشان. هزار چینی، هنوز مرتب و منظم سرجایشان نشسته‌اند.لابد گفته‌اند بنشینید تا ایرانی‌ها بروند. از اینجا که چهره‌شان پیدا نیست ولی بعید است نارضایتی در چهره‌هایشان باشد. حکماً آن‌قدری عاقل هستند که به بردن ایران حتی فکر هم نکرده‌باشند و یحتمل خاطرشان خیلی مکدر نیست از باخت به بهترین تیم آسیا. مربی‌شان، آقای لیپی پرافتخار را هم با تشویق بدرقه می‌کنیم. دارد از زمین خارج می‌شود که دستش را سمت ما تکان می‌دهد. یعنی:«میزبان‌های خوبی بودید. خاطره خوبی از تهران برایم ساختید.» این را می‌گذارم کنار تصویر احترام طرفداران به سرود ملی چین در ابتدای بازی و نتیجه می‌گیرم که انگار فرهنگ ورزشگاه‌رفتن ما، بسیار بهتر از گذشته شده. این نتیچه‌گیری، منطقی نیست؟

توده چرک و چربی شماره 18 جایگاه 20 را تنها می‌گذارم و همراه هشتاد،نود هزار آدم خوشحال و پر انرژی، آزادی را ترک می‌کنم. وسط آن‌همه خنده و جشن اما، هیچ‌کس اشک‌های وریا را نمی‌بیند. خدا کند مصدومیتش جدی نباشد و گریه‌هایش را در رختکن، با خنده عوض کرده‌باشد. چمن ورزشگاه، هنوز و در آخرین پلان عصر دلچسب هشتم فروردین ۹۶ هم سبز است و سبزی‌اش، حال خوبی به آدم می‌دهد.

منبع: خبرگزاری دانشجو

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت snn.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری دانشجو» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۲۷۴۴۶۲۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی: