Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «صدای ایران»
2024-04-25@12:22:31 GMT

خاطرات ناگفته احمد هاشمی رفسنجانی از آیت الله

تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد ۱۳۹۶ | کد خبر: ۲۱۱۱۸۷۹۵/خاطرات_ناگفته_احمد_هاشمی_رفسنجانی_از_آیت_الله

به گزارش صدای ایران، احمد هاشمی بهرمان برادر کمتر شناخته شده آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی است.

در یک روز فروردین ۱۳۹۶ و تنها یکی دو ماه پس از درگذشت آن شخصیت اثرگذار و به یادماندنی خدمت ایشان می رسیم.

در فضایی ساده و صمیمی به گفت و گو درباره خاطرات برادر از برادر پرداختیم. افسوس و حسرتی عمیق در چشمان ایشان پیداست.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

آرام و با حوصله و ساده و بی پیرایه و بی تحفظ سخن می گوید. در این گفت و گو که با زبانی بسیار ساده بیان شده مطالب ناب و منحصر بفردی از زوایای زندگی آیت الله مطرح شده است که برای اهل تحقیق و تعمق پنجره هایی تازه را می گشاید.

شفقنا این گفت و گو را عینا در اختیار مخاطبان ارجمند قرار می دهد.

خود را لطفا معرفی فرمایید؟
احمد هاشمی بهرمان، متولد در قریه بهرمان هستم، قریه بهرمان که اکنون به نام شهر خوانده می شود، در ۶۰ کیلومتری استان رفسنجان است. پدرم مرحوم حاج میرزا علی هاشمی بهرمان و مادرم ماه بی بی هستند که از معتمدین بهرمان در زمان خودشان بودند. پدرم ۹ فرزند داشت، ۴ دختر و ۵ پسر که پسر دوم آقای شیخ علی اکبر هاشمی بهرمانی معروف به رفسنجانی بودند؛ ایشان به واقع از نخبه های دوران خود در قریه بهرمان بودند و همیشه در تمام کارهایی که در بهرمان انجام می شد، در راس بودند، مثلا در مکتب که قرآن یاد می گرفتند، همیشه شاگرد اول بود، در بازی های محلی همیشه برنده بود، مثلا وقتی به باغی می رفتیم بر سر میزان محصول پسته درختی با سایرین شرط بندی می کردند و همیشه با اختلاف زیادی پیروز می شدند. در آن زمان کشتی های محلی رواج داشت و ایشان با هر کسی که کشتی می گرفت، حریف را مغلوب می کرد. در بهرمان پرش بازی می کردند و یادم هست که یک بار پرشی کرده بود که رکورد را ثبت کرد. در حقیقت از ابتدا مشخص بود که در شیخ علی اکبر استعدادهای خاصی نهفته است.

زمانی که جنگ جهانی دوم رخ داد، وضع مالی مردم بهرمان خیلی مناسب نبود و ماشینی نبود که به وسیله آن گندم و سایر امکانات از شهرستان ها به قریه ها برسد و تقریبا اوضاع به حالت نیمه قحطی در آمده بود، ۴ درخت بزرگ توت به بلندی ۲۰ متر در بهرمان وجود داشت که در فصل توت، شیخ اکبر بلندترین درخت را انتخاب می کرد و به بالای آن می رفت و برای دیگران توت می چید. ایشان شیطنت هایی کودکانه ای هم داشتند به همین دلیل هم سن و سال های ایشان مجبور بودند نظرات ایشان را قبول کنند .

آن زمان در بهرمان مدرسه نبود لذا ابوی ما به شیخ اکبر گفتند که بهتر است به قم بروید و طلبه شوید، ایشان از ۱۳ سالگی به منزل آقای مرعشی یکی از اقوام نسبتا دور ما در قم رفتند، خانه آقای مرعشی نزدیک منزل امام خمینی بود و از زمان طلبگی آشنایی شیخ اکبر با امام خمینی شروع شد . شیخ اکبر پس از ۳ سال و در واقع در سن ۱۵ سالگی در سفری به بهرمان آمدند، عمامه بر سر گذاشته بودند و صورتی نورانی داشتند، از ابتدایی که وارد بهرمان شدند با گروهی که قبلا کارشان در بهرمان بزن و برقص بود و در عروسی ها می رقصیدند و می خواندند، مقابله کردند و گفتند که کار آنها خلاف شرع است و بالاخره موفق شد این ها را از بهرمان بیرون کند، آنها هم به قریه مجاور رفتند و زندگی خود را ادامه دادند.

یا آن زمان جوانانی بودند که سیگار می کشیدند یا ریششان را می تراشیدند، شیخ اکبر با آنها هم مبارزه می کرد و می گفت جوانان باید محاسن و ادب داشته باشند. سال سوم درس طلبگی شیخ اکبر که تمام شد، دوباره در سفری به بهرمان برگشت، این بار ابوی گفت چون در مدارس رفسنجان فساد زیاد است، دوست ندارم که فرزندم در آن محیط درس بخواند لذا پسر سوم، محمود را نیز به قم فرستادند، شیخ اکبر، محمود را با خود به قم برد و دو سال بعد به بهرمان برگشتند.

پسر اول چه کسی بودند؟
حاج قاسم ۴۳ سالش بود که در سال ۵۵ در اثر سانحه ای در راه قم تصادف کردند و فوت شدند.

ایشان به چه کار مشغول بودند؟
بیشتر کشاورزی و کار تجارت پسته و کود می کردند.

پسر پنجم چه کسی بود؟
محمد آقا

بعد از ایشان فرزند دیگری به دنیا نیامد؟
یک دختر بود که فوت شد.

در سال هایی که آقای هاشمی و آقا محمود در قم بودند، ارتباطی از طرق مختلف مثلا ارسال نامه یا تماس تلفنی بین شما وجود نداشت؟
خیر! اصلا تلفن در بهرمان نبود.

از حال هم هیچ خبری نداشتید؟
خیر! اصلا خبری نداشتیم، چند ماه یک بار که کسی به زیارت حضرت معصومه(س) می رفت، نامه ای می نوشتند و به دست ما می رساندند، ولی به طور کلی رابطه ها خیلی کم بود.
من ۱۵ سالم بود که مدرسه در بهرمان تاسیس شد، چون به مکتب رفتیم و قرآن خواندیم، سال اول توانستیم امتحان دهیم و در کلاس سوم ادامه تحصیل دهیم، کلاس چهارم را نیز در بهرمان خواندیم، کلاس های بالاتر در بهرمان نبود به همین دلیل به رفسنجان رفتیم و ادامه تحصیل دادیم؛ ابوی ما راضی نبود که ما به رفسنجان برویم و درس بخوانیم و گفت که با شیخ اکبر به قم بروم.

چرا آقای هاشمی به قم رفتند؟
آقای مرعشی به رفسنجان آمده بودند و ابوی، ایشان را دیدند، مرعشی ها که معمم بودند، گفتند که اکبر را برای تحصیل با ما به قم بفرست، ما مراقبش هستیم، ابوی هم اکبر را برای کسب دروس علمی راهی قم کرد.

این در حالی است که در فامیل روحانی نداشتید؟
اصلا در منطقه بهرمان روحانی نداشتیم!

ابوی به چه شغلی مشغول بودند؟
باغی داشتیم که کارگران بر روی آن کار می کردند، ابوی بر کار کارگران نظارت می کردند.

ابوی در سیاست هم سررشته ای داشتند یا فعال بودند؟
خیر! علاقه چندانی به سیاست نداشت، ولی چون معتمد محل بود مردم برای مشورت پیش ایشان می آمدند. والده ما هم با وجود اینکه با سواد نبود، اما پزشک بهرمان محسوب می شد.

ابوی منعی نداشت از اینکه آقای اکبر هاشمی وارد سیاست می شوند؟
ایشان در بهرمان بود و به گوشش نمی رسید که شیخ اکبر در قم مبارزات را شروع کرده است البته اوایل هم مبارزات مخفی بود.

آقای اکبر هاشمی چند سالشان بود که مبارزات را شروع کردند؟
از ۲۰ سالگی.

عملا ابوی انسان متدینی بود؟
بله! ایشان همیشه نماز شب می خواند و در انجام کارها بسیار منظم بود.

مادر چطور، ایشان هم عملا انسان متدینی بود؟
بله! ایشان هم همینطور؛ طبعا با پدرم حشر و نشر داشت. فرزندان عمو و خاله به دلیل معیشت سختی که آن زمان بود به منزل ما می آمدند که وضعیت معیشتمان بهتر بود.

پدریک همسر داشتند؟
بله!

با مادر محشور بودید؟
مادرمان بسیار مقتدر بود و فرزندان را به خوبی تحت کنترل داشت و همیشه می گفت بعد از نماز صبح باید دو ساعت قرآن با صدای بلند بخوانید. می گفت به هر کسی که قرآن نمی خواند، صبحانه نمی دهم.

چند فرزند ایشان به قم رفته بودند؟
احمد، محمود و اکبر؛ شیخ اکبر فرد اجتماعی بود و اخوان مرعشی ایشان را در خانه خودشان نگاه داشتند و بین افتخار سادات خواهر آقای مرعشی و شیخ اکبر صیغه محرمیت جاری کردند تا اکبر بتوانند در خانه آنها رفت و آمد کند، آن زمان در قم رسم بود که دختری را صیغه می کردند تا محرمیت به وجود بیاید و مرد بتواند به راحتی در خانه رفت و آمد کند.

محمود هم با یکی از پسر عموها به قم رفت و من نیز کلاس ۶ را گرفتم و ابوی گفت به بهرمان بیا و کشاورزی کن یا به قم پیش برادرانت برو؛ پس از آن تصمیم گرفتم که من نیز به قم سفر کنم. من، اکبر، محمود و آقای باهنر، مهدوی کرمانی و صالحی کرمانی، دو حجره در مدرسه حجتی قم کنار هم گذاشتیم و خرج های آنها با هم بود، یادم هست که ماهی پنجاه تومان، هرکدام در یک قوطی می گذشتند و مثلا صندوق مخارج بود، یکی مامور خرید بود و دیگری آشپزی و نظافت می کرد؛ این با هم زندگی کردن ۵ سال به طول انجامید و به طور کلی زندگی شیرینی بود.

وضع مالی آقای هاشمی مناسب بود و به کسی کمک هم می کرد؟
شیخ اکبر از ابتدا به همه کمک می کرد.

مثلا وقتی شروع به انتشار کتاب «مکتب تشیع» کرد، به او پیشنهاد دادم که قبض چاپ کند و به کتابفروشی های شهرهای مختلف بفرستد، لذا نام رییس کتابفروشی هر شهر را از طلبه ها می پرسیدیم و خطاب به رییس کتابفروشی نامه می نوشتیم که اگر قبض های کتاب مکتب تشیع را بفروشید کتاب با ۲۰ درصد زیر قیمت برای شما فرستاده خواهد شد؛ هفته ای ۱۰۰ تا ۲۰۰ تومان پول برای پیش خرید کتاب ها از شهرستان ها می آمد و شیخ این پول را برای چاپ کتاب مصرف می کرد؛ ساواک از چاپ این کتاب مطلع شد و جلوی آن را گرفت.

کتاب مکتب تشیع چه کتابی بود؟
در حقیقت در یک مجله، اخبار حوزه را منتشر می کرد.

محتوای این مجله یا کتاب را چه کسانی می نوشتند؟
شیخ اکبر از هر دانشمند و آیت الله ای می خواست که مقاله بنویسند و خودش هم مقدمه آن را می نوشت؛ این کتاب ۴ تا ۵ سال منتشر شد، ابتدا سالی یک بار و سپس سه ماه یک بار منتشر می شد و هزینه چاپ کتاب از پیش فروش آنها تامین می شد.
پس از توقیف چاپ کتاب مکتب تشیع، آقای مکارم شیرازی با جمعی جلسه گذاشتند ماهنامه «مکتب اسلام» را منتشر کردند، گمان می کنم که هنوز هم منتشر می شود، ساواک در آن زمان مانع چاپ مکتب اسلام نشد ولی مکتب تشیع را به خاطر شیخ اکبر بستند و چاپ آن ممنوع شد.

کتاب مکتب تشیع مطالب سیاسی هم داشت؟
بله!

زمانی که کتاب مکتب تشیع منتشر می شد، آقای اکبر هاشمی چند سال داشتند؟
۲۵ سالش بود.

ایشان از ۳۵ و ۳۶ سالگی مدام به زندان می رفت؛ چون نام خانوادگی او هاشمی بود، ساواک نمی توانست تشخیص دهد که سید نیست لذا خیلی وقت ها از جلوی ساواک رد می شد و با اینکه دنبالش بودند، او را نمی شناختند؛ گاهی نامه های امام خمینی را در دست داشت و از جلوی ساواک رد می شد و می گفت که من ساواک را می شناختم ولی آنها من را نمی شناختند. شیخ اکبر از همان شروع مبارزاتش بسیار با سیاست عمل می کرد. من و محمود کنکور قبول شدیم و به دانشگاه رفتیم، محمود در وزارت کشور استخدام شد، چند ماهی عمامه گذاشت، اما خوشش نیامد و عمامه اش را برداشت و به کار پرداخت.

چرا از عمامه خوششان نیامد؟
محمود بسیار کم رو و محجوب بود و به درد آخوندی نمی خورد. در مجالسی که طلبه ها تمرین سخنرانی می کردند، هیچ وقت صحبت نمی کرد و می گفت که نمی توانم.

شما چه کار کردید؟
من در حوزه تا مکاسب درس خواندم و به دانشگاه رفتم و رشته زبان انگلیسی خواندم.

چرا از حوزه بیرون آمدید؟
من هیچ وقت در حوزه به طور رسمی نبودم فقط درس می خواندم. به دلیل اینکه سن بالایی داشتیم به ما اجازه حضور در مدرسه روزانه نمی دادند و شبانه به دبیرستان می رفتیم، به همین خاطر روزها بیکار بودیم و من در این ایام درس مکاسب را در حوزه خواندم و شبانه هم تا کلاس ۱۱ درسم را ادامه دادم.

از اول انگیزه روحانی شدن را نداشتید؟
نه برنامه ای نداشتم؛ ابوی علاقه مند بود و می گفت که همه پسران من روحانی شوند، ولی من که روحانی نشدم.

در این زمان آقای هاشمی چند ساله بودند؟
۲۷ یا ۲۸ سالش بود.

آقای اکبر هاشمی چه زمانی ازدواج کردند؟
۲۵ سالگی ازدواج کردند و آن زمان طلبه قم بودند و دختر آقای مرعشی را به عنوان همسر برگزیدند.

پدرتان تا چه سالی در قید حیات بودند؟
تا سال ۴۰ زنده بودند.

یعنی در زمان ازدواج آقای هاشمی زنده بودند؟
بله!

مراسم ازدواج آقای اکبر هاشمی در رفسنجان انجام شد؟
آن زمان مراسم ها عادی بود، مهمانی مختصری در منزل با حضور اقوام و آشنایان برگزار می شد. البته فرزندان شیخ اکبر هم بسیار ساده ازدواج کردند، مثلا لاهوتی بعد از انقلاب به منزل شیخ اکبر می آید و می گوید که من دو پسر برای دامادی دارم و شما هم دو دختر. یک جلد قرآن و یک سکه طلا مهریه دختران شیخ اکبر بود و در منزل، آقای طالقانی را دعوت کردند و دو دختر و دو پسر را هم زمان به عقد هم در آوردند.

آقای اکبر هاشمی با آن روشنفکری که داشتند، قائل نبود که دختران خودشان همسرشان را انتخاب کنند و تصمیم گیرنده اصلی و نهایی باشند؟

آن زمان دخترها خیلی برای ازدواج تصمیم نمی گرفتند.

در ازدواج شیخ اکبر تصمیم گیرنده خود حاج آقا بودند یا پدر و مادرتان برای ایشان تصمیم گرفتند؟
اکبر خودش دختر آقای مرعشی را خواست و پدر و مادر هم با ازدواج آنها موافقت کردند.

طبیعتا از زمانی که آقای اکبر هاشمی ازدواج کردند از هم جدا شدید؟
خیر! چون مدرسه علمیه برای طلبه ها بود و دیگر ما را راه نمی دادند، شیخ اکبر خانه ای گرفت و ما را به خانه خودش برد، ساختمانی که حاج آقا گرفت، دو اتاق اندرونی و بیرونی برای مهمان ها داشت، شیخ اکبر و همسرشان در اندرونی زندگی می کردند و من و محمد و محمود هم در اتاق بیرونی بودیم.

در این برهه زمانی آقای اکبر هاشمی گرم فعالیت های سیاسی شد؟
بله! حتی به زندان هم رفتند.

چرا حاج آقا این چنین گرم مسایل سیاسی شد ولی شما و برادرانتان وارد این مسایل نشدید، آقای اکبر هاشمی برای ورود به سیاست از شما دعوت نکرد؟
ما خودمان علاقه ای به سیاست نداشتیم، البته محمد تا حدی علاقه داشت، اما من و محمود اصلا به سیاست علاقه ای نداشتیم، محمود در خرم آباد و لرستان بخشدار شد، و سپس در اوج انقلاب فرماندار قم شد و سپس به وزارت خارجه رفت و در حقیقت کارمند دولت شد. من هم چون رشته زبان انلگیسی در دانشگاه تهران خوانده بودم، در قم کلاس تدریس زبان انگلیسی گذاشته بودم، حتی آقای خامنه ای به کلاس ما می آمدند و همچنین آقای خزعلی و نوری همدانی، به کلاس ما می آمدند و زبان انگلیسی یاد می گرفتند.

آقای خامنه ای در چه سالی با آقای هاشمی دوست شدند؟
سال ۴۲ یا ۴۳ بود، این دو بسیار با هم مانوس شدند.

آن زمان ایشان (آقای خامنه ای) با شما رفت و آمد داشتند؟
آقای خامنه ای در آن زمان طلبه بود.

شما شاهد این رفاقت ها بودید؟
خیر! من قم نبودم، به تهران آمدم، پدرم که فوت شد محمود و محمد هم به تهران آمدند و ما سه نفر، خانه ای گرفتیم و با هم زندگی می کردیم؛ و قاسم که بزرگترین برادرم بود، برای کارهای تجاری به تهران می آمد؛ شیخ اکبر هم در قم زندگی می کردند و همیشه فراری یا زندانی بود!

پدر شما هیچ منعی به ایشان نداشت؟
خیر! ایشان آن زمان فوت کرده بودند.

از چه زمانی آقای اکبر هاشمی مشهور و نام شان مطرح شد؟
آقای هاشمی از سال ۴۲ مبارزات را شروع کرده بود و کم کم با آیات عظام مانوس بود و علاوه بر انتشار کتاب مکتب تشیع، کتابی در مورد مبارزه با استعمار تحت عنوان «سرگذشت فلسطین یا کارنامه سیاه استعمار» را ترجمه کرد و مقدمه تندی برای آن نوشت؛ در این کتاب اسرائیل را با خانواده سلطنتی ایران مقایسه کرده بود و گفته بود که خانواده سلطنتی بسیار به ایران ظلم می کنند؛ شیخ اکبر از همان زمان زیر نظر ساواک رفت، انتشار کتابش را ممنوع کردند و خودش هم دیگر زیر نظر بود، گاهی از زندان آزادش می کردند و بعد از چند ماه دوباره بازداشت می شد. یک دوره ۴ ساله هم به طور کامل در زندان بودند.

در مدتی که ایشان زندان بودند، شما تلاش یا پیگیری نداشتید که ایشان را از زندان آزاد کنید؟
خیر! اما اقوام و آشنایان تلاش می کردند.

ساواک فشاری روی شما وارد نمی کرد؟
خیر! چون ما در سیاست نبودیم، با ما کاری نداشتند، ولی محمد جزو مبارزین بود و می خواستند او را بازداشت کنند که به آمریکا فرار کرد.

آقای محمد هاشمی را به دلیل عملکرد شخصی خودش می خواستند بازداشت کنند یا به واسطه اینکه به اکبر هاشمی وابسته بود؟
محمد با دوستانش در دانشگاه فعالیت های سیاسی انجام می دادند به همین دلیل دنبال بازداشت او بودند.

از همان ابتدا مبارزات آقای هاشمی در چارچوب نظر امام خمینی(ره) بود؟
از قدیم امام(ره) در همان کوچه ای زندگی می کردند که منزل آیت الله مرعشی بود، آشنایی شیخ اکبر و امام(ره) از همان زمان شروع شد؛ از طرف دیگر شیخ اکبر از شاگردان خوب امام(ره) بودند. از سال ۴۲ هم که امام تبعید شد.

آقای اکبر هاشمی به نجف نرفتند؟
مخفیانه به نجف پیش امام(ره) می رفتند. چهره حاج آقا مانند جوان ۲۰ ساله بود و هیچ کسی نمی توانست تشخیص دهد فعالیت های فاسدی که انجام می شود (البته به قول ساواک)، کار آقای اکبر رفسنجانی است. در گزارشی که ساواک علیه حاج آقا داده بود گفته شد که بعد از خمینی، شیخ رفسنجانی، مرکز فساد قم است.

ارتباط آقای اکبر هاشمی با شهید بهشتی از چه زمانی شروع شد؟
شهید بهشتی به تهران آمدند و شیخ اکبر هم بعد از مدتی به تهران تبعید شدند و اجازه نداشتند به قم بروند.
حاج آقا در تهران شرکتی تشکیل داده بود و ساخت و ساز می کرد و آقای بهشتی و باهنر هم شریک ایشان شدند، و سه خانه در تهران کنار هم ساختند و عصرها و شب ها با هم بودند، آقای بهشتی از ابتدا در کارهای فرهنگی بود و مدرسه ای به نام دین و دانش داشت، اکنون بسیاری از شاگردان ایشان در رأس کار هستند.

یادم هست که ۲ سال خبر نداشتیم که شیخ اکبر در کدام زندان است، هر چه دنبال ایشان می گشتیم، نمی یافتیم، گاهی شایعه می کردند که شهید شده است؛ یک بار آقای جعفری گیلانی از زندان آزاده شده بودند، ما گفتیم که شاید آقای جعفری از شیخ اکبر ما خبری داشته باشد، من ماشین گرفتم و به رودسر رفتم، نشستم تا اطرافش خلوت شد سپس پرسیدم که از آقای رفسنجانی خبری ندارید، اول کمی جا خورد، بعد گفت با ایشان چه کاری دارید؟ گفتم من برادرش هستم، بسیار تعظیم کرد و به من به خاطر برادری مانند اکبر تبریک گفت، پرسیدم برای اکبر اتفاقی افتاده؟ گفت: خیر، آقای رفسنجانی در انفرادی همان زندانی بودند که ما در آن زندانی بودیم، روزی گفتند که امروز رفسنجانی به زندان عمومی می آید، ایشان را شب قبل ۶ ساعت شکنجه داده بودند و پاهایش زخمی بود، برف آمده بود و هوا بسیار سرد بود، رفسنجانی عبا را روی سرش کشید و همه احوالش را پرسیدیم و گفت که خوبم، ۱۰ دقیقه ای نشست و سپس برای ما ۷۲ نفر که در بند عمومی بودیم، شروع به صحبت کرد و گفت که آقایان، ما نباید فکر کنیم که اینجا زندان است، باید فکر کنیم که اینجا خانه دوم ماست، ممکن است که برخی تا آخر عمر اینجا باشیم و برخی فردا آزاد شویم، نباید دست روی دست بگذاریم و وقتمان را تلف کنیم، برخی پرسیدند ما در زندان چه کاری می توانیم انجام دهیم؟ آقای رفسنجانی گفت: کارهای بسیاری می توانید انجام دهید، سپس پرسید از بین شما چه کسی خوب انگلیسی می داند؟ افرادی که انگلیسی می دانستند خود را معرفی کردند، سپس آقای رفسنجانی پرسید چه کسانی می خواهند انگلیسی یاد بگیرند؟ از بین ۷۲ نفر، ۳۰ نفر دوست داشتند انگلیسی یاد بگیرند، سپس آقای هاشمی یک نفر را مامور کرد که نام اساتید و کسانی که می خواهند انگلیسی یاد بگیرند را بنویسند.

تاکید می کرد هر یک از اساتید، ۵ دانشجو را انتخاب کند و که پس از صبحانه کلاس ها را شروع کنید، عده ای بر سر کلاس ریاضیات، فقه یا اصول بنشینند و کلاس ها مانند دانشگاه تشکیل و برگزار شود، حتی عنوان می کرد که حضور و غیاب شود تا افراد به موقع بر سر کلاس حاضر شوند و همچنین از آنها درس پرسش شود تا مبادا مبحثی را فراموش کنند. آقای جعفری گفت، ناراحت هستم که از زندان آزاد شدم چون در زندان برنامه ها داشتم ولی اکنون هیچ برنامه ای ندارم.

چرا آقای اکبر هاشمی می خواستند شاه را ساقط کنند؟
ایشان نظر خاصی روی شاه نداشت و می گفت که این رژیم مناسب ایران نیست، چون آمریکا ایران را مانند ایالت خود می دانستند؛ مثلا آمریکا پرواز مستقیمی از لس آنجلس به کرمان گذاشته بود و آمریکایی ها مرتب در آنجا رفت و آمد می کردند و بزرگترین معدن مس دنیا را به تسلط خودشان در آورده بودند و می خواستند از آن برای خودشان بهره برداری کنند؛ همه شرایط برای بهره برداری را آماده کرده بودند که انقلاب شد.

آقای رفسنجانی می خواستند رژیم شاه اصلاح شود یا ساقط گردد؟
بیشتر هدف ایشان ساقط شدن رژیم شاهنشاهی بود.

برنامه ای داشتند که رژیم دیگری به جای رژیم شاهنشاهی بیاورند؟
خیر! فقط می دانستند که حکومت کشور باید اسلامی شود.

آن زمان اقدامات ضد اسلامی بسیار انجام می شد. البته آزادی های مردم بسیار بود، اگر کسی فعالیت سیاسی انجام نمی داد، با او کاری نداشتند، نمونه آن خود ما، با اینکه شیخ اکبر مرتب زندان می رفت و فراری بود اما حتی یکبار هم ساواک ما را فرا نخواند.

شما فرمودید آقای اکبر هاشمی از زندان که بیرون آمد به ساخت و ساز پرداخت، ساواک مزاحم فعالیت اقتصادی او نمی شد؟
خیر! کار اقتصادی آزاد بود فقط ساواک با کار سیاسی مخالف بود.

یعنی علی رغم اینکه رژیم شاهنشاهی می دانست که آقای هاشمی خواهان ساقط شدن رژیم است باز هم در مسایل اقتصادی سخت گیری نسبت به ایشان نداشت؟
امام خمینی(ره) قصد داشت که شاه را ساقط کند، آقای هاشمی زیر لوای امام خمینی(ره) این دست از فعالیت ها را انجام می داد.

از دکتر شریعتی نکته ای به یاد دارید؟
آن زمان ایشان در ایران نبود، در فرانسه زندگی می کرد و در لندن چنانچه نقل است، کشته شدند.

نظر آقای اکبر هاشمی راجع به دکتر شریعتی چه بود؟
ارتباط و رفت و آمد وجلسات بحث جدی سیاسی اجتماعی داشتند. طبیعتا در مواردی هم طبیعتا تفاوت نظر داشتند.

از زمانی که انقلاب پیروز شد، نقش آقای اکبر هاشمی تغییر کرد، به واسطه این تغییر، شرایط شما بهتر شد؟ چه اتفاقی افتاد که ایشان تا این حد به امام(ره) نزدیک شدند؟
ایشان به دلیل رفت و آمدهایی که وجود داشت با امام(ره) آشنایی سابق داشتند و از شاگردان خوب ایشان بودند، اما انقلاب که شد، شیخ اکبر در زندان بود، البته آن زمان من هم در تهران نبودم و در سرچشمه کرمان بر سر همان معدنی که آمریکایی ها قصد بهره برداری از آن را داشتند، به عنوان مترجم فعالیت می کردم، سرهنگی به نام تاج فر، از طرف ساواک مامور حفاظت معادن آمریکایی بود، او وقتی متوجه شد که من برادر اکبر هستم، مقداری روی ما حساس شد، آمد و رفت ما را همیشه زیر نظر داشت و به انتظامات گفته بود که به محل کار وارد می شوم و با کسانی که رفت و آمد دارد را به او اطلاع دهد.
من سنگ کلیه گرفتم و برای معالجه سنگ کلیه به تهران آمدم، آن زمان برادرم محمد آمریکا بود، به او گفتم سنگ کلیه دارم و تصمیم گرفتیم که به آمریکا بروم؛ ساعت ۸ شب تصمیم گرفتم به آمریکا سفر کنم و ساعت ۱۰ شب به لس آنجلس رسیدم و تحت عمل جراحی قرار گرفتم، در آمریکا دیدم که انجمن اسلامی در هر ایالتی وجود دارد و همگی برای سقوط رژیم شاه تلاش می کنند.

همه اینها مسایلی بود که در بحبوحه انقلاب پیش آمد، شب اولی که از آمریکا برگشتم و به تهران رسیدم، خبر دار شدم که در رفسنجان راهپیمایی شده و مردم در قم و تبریز شهید شدند و مبارزات اوج گرفته و انقلاب پیروز شده است.

پس از انقلاب، شیخ اکبر، بهشتی و باهنر به شهرستان ها می رفتند و به مردم خط می دادند، مثلا به پالایشگاه آبادان که اعتصاب بود، رفتند و گفتند که دست از اعتصاب بردارید و کارها را شروع کنید چرا که دولت اسلامی به کار شما احتیاج دارد. پس از انقلاب اولین پستی که شیخ اکبر برعهده گرفت، وزیر کشور بود، آقای میرسلیم ه

منبع: صدای ایران

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت sedayiran.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «صدای ایران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۱۱۱۸۷۹۵/خاطرات_ناگفته_احمد_هاشمی_رفسنجانی_از_آیت_الله را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی: