دختر شینا، دختری به نام قدمخیر
تاریخ انتشار: ۱۶ بهمن ۱۳۹۶ | کد خبر: ۲۳۵۰۳۴۵۹
گویا میدانستند قدمش خیر است که نامش را قدمخیر نهادند؛ تربیت کردن پنج فرزند به تنهایی و در شرایطی سخت آن هم هنگامی که همسر را به جبهه فرستاده تا از میهنش دفاع کند، چیزی جز قدمخیری را نتیجه نمیدهد؛ دختر شینا کتابیست که داستانش را از زبان خود او بیان میکند.
به گزارش خبرنگار ایمنا؛ «دختر شینا» داستان زندگی قدمخیر محمدی کنعان، را به شیوه خاطره گویی بیان میکند؛ این کتاب که در نوزده فصل نوشته شده است، از دوران کودکی راوی تا شهادت همسرش سردار ستار ابراهیمی هژیر در هشت سال دفاع مقدس را بیان میکند؛ قدم خیر که در سال ۱۳۴۱ متولد میشود و در چهارده سالگی ازدواج میکند، پس از شهادت همسرش یک تنه تربیت فرزندانش را بر عهده میگیرد و مسیر پر فراز و نشیبی را در زندگی میپیماید.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
این کتاب که به زبانهای گوناگونی ترجمه شده است، جایزه و افتخاراتی را کسب کرده است؛ جایزه شانزدهمین دوره کتاب دفاع مقدس و عرضه در نمایشگاه بین المللی کتاب فرانکفورت از افتخاراتی است که این کتاب کسب کرده است.
اکنون بخشی از این کتاب که نوشته بهناز ضرابی زاده در سال ۱۳۹۰ را میخوانیم:
"از خیابانهای خلوت و سوت و کور گذشتیم، در تمام طول راه تک و توک مغازهای باز بود که آنها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را میفروختند. گفتم اینجا که شهر ارواح است.
سرش را تکان داد و گفت منطقه جنگی است دیگر.
کمی بعد به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچهها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر نگهبانی دیگر ایستاده بود؛ بازهم صمد ایستاد؛ اما اینبار پیاده نشد؛ کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
... زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختیهایش لذت بخش بود؛ روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز میشد با ترس و لرز به پناهگاه میدویدیم حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
... یک روز صمد گفت امروز میخواهیم برویم گردش. بچهها خوشحال شدند و زود لباسهایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای را برداشت و گفت تو هم سفره نان و قاشق و بشقاب بیاور. پرسیدم حالا کجا میخواهیم برویم؟ گفت خط. گفتم خطرناک نیست؟ گفت خطر که دارد، اما میخواهم بچهها ببینند بابایشان کجا میجنگد. مهدی باید بداند پدرش چطور و کجا شهید شده..."
منبع: ایمنا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.imna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایمنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۳۵۰۳۴۵۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی: