Web Analytics Made Easy - Statcounter

مادر شهید حبیبی گفت: همیشه یاد حرفی می افتم که قبل از شهادتش به من گفته بود؛اینکه سفره شهادت او را هم روزی خواهیم چید.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانابه نقل از کوله بار، شوق و علاقه خاصی به امور مذهبی داشت.بعد از انقلاب حضورش در مسجد فاطمیه خزانه (محله ای در جنوب تهران)پررنگ تر شد.همین علاقه هم باعث ورودش به حوزه علمیه شد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

او 3سال متوالی رشته فقه را در این حوزه از سر گذراند و همیشه آرزوی پوشیدن پیراهن روحانینت وامام جماعت شدن مسجد محله شان را در دل می پرواند. شروع جنگ سرنوشتش را به سمت دیگری سوق داد. سراسر وجودش سرشار از عرفان شده بودومی خواست در میدان های نبرد حاضر شود تا جلوی دشمن ایستادگی کند.سرانجام خداوند به خاطر ایمان و اعتقاداتش،راه سعادت را به رویش گشود. نام ویاد چنین شهیدی هنوز در محله خزانه زنده است و می توان سراغ خانواده اش رفت و از آن دوران شنید.همان ها که نزدیک به نیم قرن است در محله خزانه زندگی می کنند:«خانواده شهید علی اکبر حبیبی»

اعتقادات دینی و مذهبی علی اکبر هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود.حاج موسی مغازه میوه فروشی در خزانه داشت. علی اکبر بعد از برگشتن از مدرسه به خانه،سراغ پدرش می رفت و کمکش می کرد.بعد از پیروزی انقلاب،فعالیت های مذهبی اش در مسجد فاطمیه خزانه رنگ بیشتری به خود گرفت .روحیه دینی و مذهبی اش را می توان از زبان مادرش شنید.مهریه احمد محبی می گوید:«اعتقاد قلبی زیادی به کارهای مذهبی داشت.هر هفته در نماز جمعه شرکت می کرد.یک شب به خانه برنگشت و خبری از او نداشتیم.مدام دلواپسش بودم و بی قراری می کردم. فردایش با پای زخمی به خانه آمد.از قرار معلوم،منافقین در نماز جمعه بمب گذاری کرده بودند.او شب گذشته در بیمارستان بود.» تغییر رشته از علوم انسانی به درس حوزوی حاج موسی هم به تحصیلات پسرش اشاره می کند و می گوید:«بعد از شروع جنگ، دست از ادامه تحصیل در رشته علوم انسانی کشید و به حوزه علمیه قائم (ع) شمیرانات رفت تا درس حوزوی بخواند.علاقه خاصی به درس فقه و اصول مبانی اسلامی داشت. دوست داشت در این زمینه مهارت بیشتری پیدا کند تا پله ای به خدایش نزدیک تر شود.» 6سال از شروع جنگ گذشته بود که علی اکبر تصمیم به رفتن گرفت.او اولین بار موضوع را با مادرش در میان گذاشت.او فرم رضایت نامه را پیش مادرش برد واز او خواست تا امضایش کند:«اولش نمی دانستم که باید چه کار کنم. طاقت دوری اش را نداشتم اما ازطرفی دوست نداشتم مانع رفتنش شوم.می ترسیدم این عشق مادرانه باعث رنجشش شود. وقتی با اصرارهایش مواجه شدم رضایت نامه را امضاکردم.»پدرشهید هم در این زمینه می گوید:«ازگفتن خواسته اش به من خجالت می کشید. موقع اعزامش پیش من آمد وبه طورغیر مستقیم اشاره ای به جهاد در راه اسلام کرد و گفت:«دشمن به ما حمله کرده و می خواهد خاک کشورمان را تصرف کند.برای رفتن به جبهه باید آماده باشیم.پدر! مسئولیت تو تامین خرج خانه است اما من وظیفه دیگری داریم...» این را گفت و رفت.» عشق برادرانه علی اکبر از طرف حوزه علمیه به جبهه اعزام شد. او در جبهه تیربارچی بود و یکی از دوستانش به نام رضا لولاچیان او را در این کار همراهی می کرد.آنها تمام تلاششان را برای حراست از خاک کشور انجام می دادند.علی اکبر هر 3ماه یکبار به مرخصی برمی گشت.روزی چند لباس نو برای برادران کوچکش خریده بود و به خانه برگشت.این قسمت را می توان از کلام داود،برادر کوچک شهید شنید:« می خواستم به کلاس اول ابتدایی بروم.برایم لباس نو خریده بود تا خوشحالم کند.همان هم شد. از شوق زیاد بغلش کردم. اصرار داشت که درسم را با نام خدا شروع کنم و سال های تحصیلی را یکی پس از دیگری با موفقیت طی کنم.این مهربانی هایش همیشه در خاطرم ماندگار مانده است.» دلتنگ خانواده علی اکبر در زمان دلتنگی، از جبهه به خانه زنگ می زد تا با اعضای خانواده اش صحبت کند.یک بار عصر از پادگان خارج شد تا به مخابرات برود. هوا تاریک شده بود وامکان خطر حمله منافقین وجود داشت؛چون آن روزها شبانه به رزمنده ها حمله می کردند. علی اکبر این خطر ها را به جان می خرید تا با خانواده اش تماس بگیرد تا یک بار دیگر صدایشان را بشنود.یک از راه تلفن متوجه شد که شکرالله محمدی،یکی از دوستان صمیمی و هم محله ای اش به شهادت رسیده است. طاقت نیاورد که در جبهه بماند و برای تشییع پیکرش به تهران برگشت.حاج موسی دراین باره می گوید:«روز تشییع پیکر شکرالله محمدی بود که رو به من و مادرش کرد و گفت:«یک روز من هم به شهادت می رسم و برایم این چنین مراسمی برگزار می کنید.»همین حرف هایش باعث نگرانی من و مادرش می شد اما فقط می توانستیم برای سلامتی اش دعا می کردیم.» سفره شهادت بعد از مراسم تشییع شهید شکرالله محمدی،علی اکبر دوباره به جبهه برگشت.در عین عملیات کربلای 5تیر دشمن به قلب همرزمش خورد و به شهادت رساند.علی اکبر که طاقت دیدن چنین صحنه ای را نداشت،با تیربار چی به سمت دشمن شلیک کرد تا انتقام خون همرزمش را بگیرد اما تیری به قلبش اصابت کرد و او هم در کنار همرزمش افتاد و شهید شد.به اینجا که می رسد پدر بغض می کند و می گوید:« زمانی که خبر شهادتش را آوردند هنوز از پیکرش خبری نبود. چند هفته به مناطق جنگی جنوب رفتم تا پیدایش کنم اما نتوانستم.سرانجام بعد از 2ماه معراج شهدا اعلام کرد که پیکرشهیدای عملیات کربلای 5را آوردند و علی اکبر هم جزو آنهاست.» دیدار بسیجیان محله خزانه بخارایی با پدر شهید حبیبی او ادامه می دهد:« آخرین بار که می خواست به جبهه برود،برای خداحافظی به مغازه ام آمد.صورتم را بوسید و از من حلالیت طلبید.می گفت ما به جبهه می رویم چون اسلام در خطر است و برای پیروزی از جانمان هم می گذریم.» خواب مادرانه مادر شهید هم که در این لحظات نمی تواند اشک هایش را پنهان کند، می گوید:«از جبهه زنگ زده بود تا قبل از شروع عملیات،دوباره با ما صحبت کند اما ما درشهرستان بودیم و قسمت نشد تا برای آخرین بار صدایش را بشنویم.»مهریه احمد محبی در پایان می گوید:« 7روز بعد از شهادتش به خوابم آمد.6شهید را به خانه شهید شکرالله محمدی آورده بودند که علی اکبر هم جزو آنها بود.در خانه سفره پهن کرده بودند و علی اکبر هم لبخند به لب داشت و با من صحبت می کرد.بعد از اینکه از خواب بیدار شدم،یاد حرفی افتادم که قبل از شهادتش به من گفته بود؛اینکه سفره شهادت او را هم روزی خواهیم چید.» جانش را فدای اسلام کرد اخلاقش در میان اهالی محل نمونه بود.با اینکه سن کمی داشت اما ایمانش قوی بود و همیشه از مظلومان طرفداری می کرد.یک روز با هم به اطراف میدان ونک رفته بودیم. خانه های محله خزانه را با آنجا مقایسه کردم و از وضع زندگی مان گله کردم.نظر علی اکبر با من فرق داشت.او درجوابم گفت:«نباید قول ساختمان های زیبای دنیا را بخوریم.ما با کارهای خیر و نیکو می توانیم بهترین کاخ ها را در آخرت از آن خود کنیم.این ها نباید وسیله فریب انسان ها باشد.» به زیارت اماکن مذهبی علاقه خاصی داشت و هر چند وقت یکبار به قم و جمکران می رفتیم.همیشه کم غذا می خورد.دوست داشت به خودش سختی بدهد تا بهتر بتواند مظلومین را درک کند.او در مسجد فاطمیه خزانه جزو نیروهای شناسایی خانواده های فقیر بود و به آنها کمک مالی می کرد.وقتی به جبهه می رفت،یک ماه روزه گرفته بود.گاهی با خودم فکر می کردم که چگونه می تواند این سختی ها را به دوش بکشد.اعتقاد قلبی اش خاصی به خدا داشت .همین اعتقادات هم او را به جبهه های حق علیه باطل کشاند. سرانجام هم با فدا کردن جانش در راه اسلام،نشان داد که دلبستگی خاصی به این دنیاندارد و فقط خدایش را می خواهد.امیدوارم با الگو قرار دادن چنین انسان هایی،بتوانیم موجب ترویج فرهنگ ایثار وشهادت در میان نسل های جوان شویم. برادرشهید:فداکار و از خودگذشته بود «ابوالفتح حبیبی » یکی از برادران کوچک شهید است .وی اکنون30سال سن دارد و یکی از نسل های جوان امروزی به حساب می آید.وی به دوران کودکی اش اشاره می کند و می گوید:«در زمان کودکی ام، در آغوشم می گرفت و نوازشم می کرد.همیشه رفتارش نسبت به خواهر و برادرانم خوب بود.»او در ادامه اضافه می کند:«منافقین در یکی از کوچه های خزانه بمب گذاری کرده بودند که موجب زخمی شدن اهالی شد.علی اکبر خودش را به محل حادثه رسانده بود و یک شبانه روز در حال کمک به مجروحان بود. نسبت به اهالی محله احساس تکلیف می کرد.» وی در ادامه از روز رفتن به جبهه برادرش می گوید؛اینکه در آن روزها 9ساله بود و همیشه برای بازگشتش ثانیه شماری می کرد:« همیشه بعد از برگشتن ازجبهه،با هم به تفریح می رفتیم.آن روز ها رفتن به حمام محله رواج زیادی داشت.هر بار که می آمد با هم به آنجا می رفتیم.یک بار به من دوچرخه سواری یاد می داد که به زمین خورم و پایم زخمی شد.جلو آمد و پایم را پانسمان کرد.»برادر شهید در پایان می گوید:« وقتی خبر شهادتش را دادند، باور کردنش سخت بود.آن روزها معنی شهادت را نمی دانستم اما حالا به عنوان یک نسل امروزی می بینیم که تکیف مهمی به عهده مان گذاشته شده و باید ادامه دهنده راه شهدا باشیم.» به روایت خواهر شهید: یادشان را باید زنده نگه داریم «مهرا نگیز حبیبی» خواهر بزرگ شهید است.وی در ابتدا به روزی اشاره می کند که علی اکبر کوله بارش را برای رفتن به جبهه بسته بود:«موقع خداحافظی،ما خواهران را دور هم جمع کرد و در مورد حفظ حجاب برایمان صحبت کرد.می گفت رسالت اوحضور در جبهه هاست و رسالت ما فعالیت های مذهبی در پشت جبهه است.همیشه هم تاکید ویژه ای به حضور در نماز جمعه داشت.»وی در ادامه می گوید:«همیشه دوست داشت ساده پوش باشد.همیشه به خانواده می گفت،مناسبت هایی مثل عید نوروز،فرصت خوبی برای دیدار با خانواده های شهداست.می گفت باید به این خانواده ها سر بزنیم و با آنها دلجویی کنیم.»خواهر شهید در ادامه اشاره ای به دوران کودکی علی اکبر می کند:«9ساله بود که در جوی آب خزانه افتاد.شتاب آب زیاد بود و او را با خود به سمت کانال اصلی می برد.یکی از اهالی که به خوش نامی معروف بود، نجاتش داد. حالا که فکرش را می کنم،می بینیم همین اتفاق نشانه ای برای ما بود.»وی در پایان می گوید:«او به خاطر خدا به جبهه رفت و سرانجام جانش را تقدیم کرد تا جزو انسان های شایسته خدایی باشد.حالا وظیفه ماست تا به سخن رهبرمان مبنی بر زنده نگه داشتن یاد شهدا،عمل کنیم و آنها را به نسل های امروزی معرفی کنیم.»

منبع: دانا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.dana.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «دانا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۳۵۱۷۵۶۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی: